معنی سران قبایل
حل جدول
لغت نامه دهخدا
قبایل.[ق َ ی ِ] (ع اِ) قبائل. ج ِ قبیله. قبیله ها. گروه ها. (غیاث). دودمانها. رجوع به قبائل شود:
الا ای آفتاب جاودان تاب
اساس ملکت وشمع قبایل.
منوچهری.
سران
سران. [س َ] (اِخ) دهی است از دهستان میان ولایت بخش حومه ٔ شهرستان مشهد. دارای 180 تن سکنه است. آب آن از قنات تأمین میشود. محصول آن غلات. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).
سران. [س ِ] (اِخ) دهی است از دهستان ززوماهرو بخش الیگودرز شهرستان بروجرد. دارای 140 تن سکنه است. آب آن از چشمه و قنات تأمین میشود. محصول آن غلات و لبنیات. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).
فرهنگ واژههای فارسی سره
تیره ها
فرهنگ فارسی هوشیار
جمع قبیله، دودمانها، قبیله ها، گروهها
گویش مازندرانی
هل هله ی عروسی هلهله ی جوانان در زمان بردن عروس به خانه ی...
فرهنگ معین
(قَ یِ) [ع. قبائل] (اِ.) جِ قبیله.
کلمات بیگانه به فارسی
تیره ها
فارسی به عربی
قبیله
معادل ابجد
454